تا دچار نازکرد آن نرگس مستانه ام


شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانه ام

نشئهٔ از خود ربای محرم وبیگانه ام


گردش رنگم ، به دست بیخودی پیمانه ام

حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس


نقش دیوارست چون آیینه رخت خانه ام

ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست


وهم می گوید که او گنج است و من ویرانه ام

آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد


خاک کرد آخر هوای بازی طفلانه ام

موی کافوری ست نومیدی که شمع عمر را


صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه ام

هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست


در نظر خوابم ولی درگوشها افسانه ام

عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن


روشنست از چشم آهو روزن کاشانه ام

ای نسیم ازکوی جانان می رسی آهسته باش


همرهت بوس بهاری هست و من دیوانه ام

شوخی نشو و نما از موج گوهر برده اند


در غبار نادمیدن ریشه دارد دانه ام

موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من


می زند گردون به سر چنگ ملامت شانه ام

ناله ها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت


درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانه ام

شوق اگر باقی ست ، هجران جز فسون وصل نیست


شمعها در پرده می سوزم ، دل پروانه ام

صید شوق بسملم بیدل نمی دانم که باز


خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانه ام